ريشه هاي «رستمينه» يا« رستم زاد

اوشیدا:داستان تولد رستم از افسانه*هاي مشهور و جاودان شاهنامه است كه بسياري از چند و چون آن اطلاع زيادي ندارند. فردوسي كه يكي از بزرگمردان جهان شعر و هنر است داستان*هاي باستان را بسيار خوانده و در فراز و نشيب داستان*هاي افسانه*اي/ تاريخي آن روزگار فراوان انديشيده بود…

زناشويي رودابه و زال، فردوسي را به متن داستان دلخواه وي نزديك*تر مي*كند. گويي صحنه*پرداز مشتاقانه در انتظار است كه رستم **زاده شود تا او بتواند اين شير بچه را بپروراند و قهرمان جهانگير داستان*ها كند.

رودابه نوعروس چندي پس از زناشويي باردار مي*شود. بار رودابه چندان گران است كه بيمارش مي*كند. چهره ارغواني او زرد و ميان لاغرش فربه مي*شود. داستان به دنيا آمدن رستم در شاهنامه با اين بيت پرنياني استاد كه در ادب فارسي اثرها بر جاي گذاشته است، آغاز مي*شود:

بسي بر نيامد برين روزگار كه آزاده سرو اندر آمد به بار

روزي نزديك به دوران زايمان، رودابه از هوش مي*رود، سيندخت و ديگران نگران مي*شوند، گمان مي*برند كه رودابه به بستر مرگ درافتاده است. مي**گويد گويي پوستم را با سنگ پر كرده*اند يا كودكي كه در درون من است از آهن پرداخته*اند. در گرماگرم اين گرفتاري*ها زال تدبير مي*كند و پر سيمرغ را بر آتش مي*گذارد و به سيندخت مژده مي*دهد كه نگران نباش كه درد رودابه را سيمرغ كاردان درمان خواهد كرد. سيمرغ بسان ابري درافشان از آسمان در مي*رسد و زال همچون كودكي كه در پيشگاه مادري دانا و كاردان نشسته باشد بر او درود مي*فرستد و فروتني مي*كند و معلوم است كه زال به مشكل بزرگي برخورده و براي گره*گشايي به مادر روي آورده است، اما سيمرغ كاردان دريافته است كه پسرش اكنون خود مردمي آراسته است، گفتار او با زال چون گفتار مادر دانايي است كه پسرش به سپهداري لشكر يا شاهي رسيده باشد.

سيمرغ زال را دلداري مي*دهد و مي*گويد غم از دل بزداي كه كودكي نامور از رودابه زاده خواهد شد كه نيروي مردي و زور و دلاوري و خرد و كارداني او از همه برتر خواهد بود. كودكي كه بايد به دنيا بيايد قهرماني است كه جهان همتاي او را نديده است. زايمان طبيعي مقدور نيست، تدبير ديگري بايد جست. فردوسي در آيين سخنوري و مكالمه، استادي بي*همتاست.

به بالين رودابه شد زال زر

پر از آب رخسار و خسته* جگر

همان پر سيمرغش آمد به ياد

بخنديد و سيندخت را مژده داد

يكي مجمر آورد و آتش فروخت

وز آن پر سيمرغ لختي بسوخت

هم اندر زمان تيره*گون شد هوا

پديد آمد آن مرغ فرمانروا

چو ابري كه بارانش مرجان بود

چه مرجان كه آرايش جان بود

برو گرد زال آفرين دراز

ستودش فراوان و بردش نماز

چنين گفت با زال كه ين غم چراست؟

به چشم هژير اندرون نم چراست؟

كزن سرو سيمين بر ماهروي

يكي نره شير آيد و نامجوي

كه خاك پي او ببوسد هزبر

نيارد گذشتن به سر برش ابر

سيمرغ به زال مي*گويد نخست رودابه را به مي مست كن كه ترس و بيم و انديشه از او بريزد، آنگاه مردي بينادل آزموده (پزشك) بياور تا به خنجر آبداده پهلوي رودابه را بشكافد و بچه از پهلوي او بيرون كند سپس بي*هيچ بيم و هراسي پهلوي رودابه بدوز (بخيه*كن) و از گياه و تركيبي كه مي*گويم بر زخم او مرهم بگذار. خداوند به تو پسري اختر عنايت خواهد كرد.

بكافد تهيگاه سرو سهي

نباشد مر او را ز درد آگهي

وزآن پس بچه* شير بيرون كشد

همه پهلوي ماه در خون كشد

وز آن پس بدوزد آن كجا كرد چاك

ز دل دور كن ترس و تيمار و باك

گياهي ست كه گويمت با شير و مشك

بكوب و بكن هر سه در سايه خشك

بسا و برآلاي بر خستگيش

ببيني همان روز پيوستگيش

بدو مال از آن پس يكي پر من

خجسته بود سايه فر من

تو را زين سخن شاد بايد بدن

به پيش جهاندار بايد شدن

كه او دادت اين خسرواني درخت

كه هر روز نو بشكفاندش بخت

بدين كار دل هيچ غمگين مدار

كه شاخ برومندت آمد ببار

بگفت و يكي پر ز بازو بكند

فكند و به پرواز بر شد بلند
بشد زال و آن پر او بر گرفت

برفت و بكرد آنچه گفت اي شگفت

بدان كار نظاره شد يك جهان

همه ديده پر خون و خسته روان
فرو ريخت از مژه سيندخت خون

كه كودك زپهلو كي آيد برون

اين دستور احتمالا نخستين جراحي دانشي است كه در افسانه*هاي باستاني مي*يابيم و بيان فردوسي چنان آميخته به دانش است كه گويي نگارنده داستان از سده* نوزدهم يا بيستم سخن مي*گويد. سخن از پولاد آبداده و داروي بي*هوشي و شكافتن و دوختن (سزارين) و درد فرو نشاندن است. چنان كه بنيان سخنان فردوسي از زبان فردوسي با دانش پزشكي ما هماهنگ است. سيمرغ مانند پزشك حاذقي كه وقتش در گرو كارهاي فراوان باشد بر بالين بيمار زياد درنگ نمي*كند، درد را درست تشخيص مي*دهد، دواي بيمار را مقرر مي*دارد و آنگاه از پي كار خود مي*رود. پزشك گرانمايه ما پري از بال خود را به مثابه كارت ويزيت و شماره* تلفن در پيش زال مي*گذارد تا اگر بار ديگر به وي نياز افتاد به او دسترسي داشته باشد. سيندخت و جمع درباري*ها همچنان نالان و گريان*اند زيرا اين گفته زال را باور نمي*دارند. آخر چگونه ممكن است كودك را از پهلوي مادر به درآورند؟ البته زال به گفته سيمرغ، اطمينان دارد كه خود دست پرورده اوست ولي سيندخت و ديگران طبعا چنين اعتقادي به سيمرغ نمي*توانند داشته باشند. از اين روي سيندخت گريان و با شگفتي آميخته با ناباروري مي*گويد هيچ*كس چنين چيزي تا به امروز نشنيده است: «كه كودك ز پهلو كي آيد برون؟»

موبدي چيره*دستي دستور سيمرغ را به كار مي*گيرد و پهلوي رودابه را مي*شكافد و سرانجام پس از عمل جراحي پسر درشت بي*مانندي را بدون آزار مادر از پهلوي او بيرون مي*آورد. پزشك آنگاه پارگي را مي*دوزد و بر زخم*ها مرهم مي*نهد و داروي آرامش مي*دهد. رودابه شبانه*روزي بي*هوش مي*ماند و چون به هوش مي*آيد و شير بچه* زيباي او را به وي بازمي*نمايند لب به خنده مي*گشايد، خستگي*ها را فراموش مي*كند، كودك را «رستم» نام مي*نهند.
دكتر رامين طاهري به نقل از اوشیدا